صبح، شبیه چیزی که از صبح میفهمی نیست. اگه عادت نداشته باشی، حتی شاید ملتفتش نشی. فرقش با شب خیلی ظریفه، باید چشمت عادت کنه. فقط یههوا روشنتره. حتی خروسهای پیر هم دیگه اونارو از هم تشخیص نمیدن.
هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنید. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.
ژوئل اگلوف (1970) پس از تحصیل در رشتهی سینما، به فیلمنامهنویسی روی آورد، اما اکنون خود را وقف نوشتن کرده است. اولین رمان او، ادموند گانگلیون و پسر، توجه منتقدان را بهخود جلب کرد و در سال 1999 برندهی جایزهی الن فورنیه شد. اثر حاضر (رمان منگی) نیز در سال 2005 جایزهی لیورانتر را دریافت کرد.
خرید کتاب منگی
جستجوی کتاب منگی در گودریدز
معرفی کتاب منگی از نگاه کاربران
Létourdissement, Joël Egloff
Joël Egloff (born 1970, Créhange in Moselle) is a contemporary French writer and screenriter.
تاریخ نخستین خوانش: روز دهم ماه آگوست سال 2013 میلادی
عنوان: سرگیجه؛ نویسنده: ژوئل اگلوف؛ مترجم: موگه رازانی؛ تهران، نشر کلاغ ، 1391؛ در 101 ص؛ شابک: 9786009298426؛ چاپ دوم و سوم 1392؛ موضوع: داستانهای نویسندگان فرانسوی - سده 21 م
روایت مردی ست که در خانه ی مادر بزرگش زندگی، و در یک کشتارگاه کار میکند. او در زمان کارش که هیچ علاقه ای به آن ندارد، به زن آموزگاری فکر میکند، که هر هفته با شاگردانش برای بازدید از کشتارگاه میآمد، اما ناگهان هرگز دیگر به آنجا بازنگشت... ا. شربیانی
مشاهده لینک اصلی
سرگیجهی آنها، منگی ِ ما
سرگیجه، روایتگر روزگار خاکستری پسریست بیهویت، در مکانی بینام و نشان. داستان بدون هیچ مقدمهای با توصیف مکان زندگی راوی آغاز میشود: از بوی گوگرد و تخممرغ گندیده و کوچههای خاکی و سگهای ولگرد میتوان فهمید که مکان جغرافیای داستان جاییست در حاشیهی یکی از شهرهای بزرگ. از نخستین اشارهای که راوی به خودش میکند میتوان وضعیت بغرنج زندگی او را حدس زد: ریشهی من اینجاست، تمام فلزات سنگین را مکیدهام، رگهایم پر از جیوه است و مغزم مملو از سرب. هنوز به یاد دارم چطور در بچگی جفتپا توی چالههای روغن میپریدم و وسط زبالههای بیمارستانی غلط میزدم. لقمههایی که مادربزرگ با گریس سیاه برای عصرانهام آماده میکرد و مربای لاستیکی سیاهی که مزهی مربای تلخ - کمی تلختر- میداد
راوی داستان که بعدها میفهمیم پسرک نوجوانی است و روزها را به کار در کشتارگاه میگذراند و شبها برای خواب به منزل مادربزرگ باز میگردد، کودکی سختی را پشت سر گذاشته و حالا هم شرایط زندگی خود را پذیرفته و این را در همان صفحات آغازین داستان صراحتا اعلام میکند: خیلی وقت است که دیگر به این چیزها توجهی نداریم. به هر حال مسئلهی عادت است، آدم به همه چیز عادت میکند. عجیب هم نیست، وقتی سایهی جبرِ فقر و محرومیت بر سر انسان سنگینی کند و اتفاقا قضا و قدر هم نام گرفته باشد، پذیرفتن هر شرایطی، امری عادی است. مشخص است که ادامهی داستان را باید از منظر شخصی دنبال کنیم که از تمام مواهب زندگی، حتی نفس کشیدن هم محروم است و با این وجود نسبت به اوضاع سخت زندگی خود خو گرفته است
اما زندگی راوی جنبههای تاریکتری هم دارد: کار کردن در کشتارگاهی مملو از رنگ و بوی تند خون، زیر دست کارفرمایی که @زر مفت@ نام گرفته و با شقاوت تمام با زیر دستانش رفتار میکند، همکارانی که در همان کشتارگاه کار میکنند، به جنون میرسند و مفت میمیرند: جریان عادی اینجا، فریادهایی است که در رودی از خون غرق میشود، تکان و لرزه، چشمهای برگشته، زبانهای آویزان، بهمنی از امعاء و احشاء، سرهایی که قل میخورند و ما با سر و صورت غرق خون و چکمههایی پر از عرق کار میکنیم. گویی زندگی این افراد، ناخواسته به اجبار با تیغ و خون ریختن و مرگ عجین شده است : نمیخواهم در مورد کاری که در این کابوسِ هر روز انجام میدهم، حرفی بزنم. نمیخواهم بر اساس آن مورد قضاوت قرار بگیرم. بهعلاوه، راستش را بگویم خودم هم درست نمیدانم. خیلی وقت است که آن را با چشمهای بسته انجام میدهم. راه انتخاب همیشه باز نیست
بدبختی راوی اما تمامی ندارد. او یک یار همیشگی دارد که لحظهای ترکش نمیکند: سرگیجه. قرار گرفتن در معرض انواع گازهای سمی و پسابها و وزوز ترانسفورماتورهای برق، افراد منطقه را به سرگیجهی مداومی مبتلا ساخته که گاهی توان هرگونه حرکتی را از آنها میگیرد، طوری که ساعتها سرگردان به دور خود میگردند و یا روی زمین مینشینند تا حملهی سرگیجه پایان پذیرد. عنوان کتاب هم برگرفته از همین موضوع است. اما به واقع اتمسفر داستان هم کم از عنوانش ندارد. با این اوصاف، چرا باید به خواندن سرنوشت آدمهایی بپردازیم که روزگارشان سرگیجهآور است و مملو از بوی گند، زباله و نکبت و سیاهی؟ پاسخ را میتوان در فصل پنجم کتاب یافت، هنگامی که پسرک خاطرهی یک روز تعطیل که بهمراه مادر بزرگش برای تفریح به تفرجگاهی رفته را بازگو میکند. تفرجگاه در واقع مخازن تصفیهی فاضلاب شهر است و زبالهدانیای که در کنارش واقع شده. کودکان در زباله ها مشغول بازی هستند و مگسها و پشهها بالای سرشان در حال پرواز، با این حال پسرک زبالهدانی را اقیانوس، زبالههایی که تا زانوانش بالا آمدهاند را آب و پشهها و مگسها را مرغ دریای تصور میکند. این صحنه به خودی خود بسیار تکاندهنده است، اما با کمی نکتهسنجی میتوان رابطهی علت و معلولی میان وضعیت این کودکان و جایگاهی که خودمان – مای مخاطب – در آن قرار داریم را درک کرد. این پساب و زبالهها، این روغن و آلودگی، این سموم و دودی که فضا را آغشته کرده و این مردمی که در گمنامی و مظلومیت در حاشیههای فراموششده جان میدهند آینهی تمامنمای تمدن انسان امروزی است. تمدنی که نه تنها کمر به نابودی محیط زیست بسته، بلکه فرزندان خود را هم در این غرقابههای آلوده قربانی ساخته است. سرگیجه در یک کلام زندگی مردمی را روایت می کند که در حاشیه جامعه و تمدن قرار گرفتهاند و از آن سهمی جز پس ماندههای ما ندارند. برای آنها میان کابوس و بیداری تفاوتی نیست: به محض اینکه وسط یک کابوس بیدار می شوی، باید به این فکر باشی که دوباره به آن برگردی. فرقی نمی کند آن حاشیه کجا باشد، می تواند همینجا باشد، کنار گوش ما، در کوره پزخانههای احمدآباد و شمس آباد. کودکان آنجا اگر سرنوشتی بدتر نداشته باشند، پایان بهتری نیز ندارند. اما حتی اگر متوجه مسئولیت خود در این بحران انسانی باشیم، باز هم سرگیجه کتاب خواندنیای است.
لحن صمیمانه و بیتکلف راوی و خیالپردازیهای معصومانه و دردناک او باعث میشود مخاطب از همان آغاز - حتی در غیاب همذاتپنداری - با او احساس نزدیکی کند و تصور میکنم بزرگترین نقطه قوت داستان هم همینجاست. دیگر نقطهی قوت داستان، طنز سیاه آن است. گروتسک متن بسیار خوب از آب درآمده و به راحتی خواننده را در میان انزجار و لذت، خنده و گریه معلق نگه می دارد و او را پای داستان زمین گیر کند، وگرنه کدام انسان غرق در روزمرگی و تجمل حاضر است یکی دو ساعتی را وقت صرف خواندن تیره روزی های غربت نشینان کند؟ مگر ما هر روزه از کنار دهها انسان اینچنینی با بیتفاوتی محض عبور نمی کنم؟ البته تعارف را بگذاریم کنار، واژه بیتفاوتی کمی بیانصافی است. بیتفاوتی ما مصداق تفاوت محض است
در پایان دوست داشتم نامی از راوی داستان ببرم و او را رسما به شما معرفی کنم، اما افسوس که راوی مانند اکثر کودکان غربتنشین نامی ندارد.
- اسمت چیه؟
- اسمم؟ اسمم... هی یارو! اسمم هی بچه ست!
نمایش
نمایس سرگیجه با اقتباس از این رمان به کارگردانی پویا صادقی و ایمان صیاد برهانی در خرداد و تیر 95 به روی صحنه رفت. دراماتورژی، دکور و بازی بازیگران خوب بود، اما ریتم نمایش گاهی بیش از حد تند و دیالوگها و بازی بین جنب و جوش بازیگران گم می شد. فضای نمایش مانند کتاب سیاه و سرگیجه آور بود و مخاطب، اگر انتظار چیزی جز این را داشت با نارضایتی سالن را ترک می کرد
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب منگی
هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنید. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.
ژوئل اگلوف (1970) پس از تحصیل در رشتهی سینما، به فیلمنامهنویسی روی آورد، اما اکنون خود را وقف نوشتن کرده است. اولین رمان او، ادموند گانگلیون و پسر، توجه منتقدان را بهخود جلب کرد و در سال 1999 برندهی جایزهی الن فورنیه شد. اثر حاضر (رمان منگی) نیز در سال 2005 جایزهی لیورانتر را دریافت کرد.
خرید کتاب منگی
جستجوی کتاب منگی در گودریدز
Joël Egloff (born 1970, Créhange in Moselle) is a contemporary French writer and screenriter.
تاریخ نخستین خوانش: روز دهم ماه آگوست سال 2013 میلادی
عنوان: سرگیجه؛ نویسنده: ژوئل اگلوف؛ مترجم: موگه رازانی؛ تهران، نشر کلاغ ، 1391؛ در 101 ص؛ شابک: 9786009298426؛ چاپ دوم و سوم 1392؛ موضوع: داستانهای نویسندگان فرانسوی - سده 21 م
روایت مردی ست که در خانه ی مادر بزرگش زندگی، و در یک کشتارگاه کار میکند. او در زمان کارش که هیچ علاقه ای به آن ندارد، به زن آموزگاری فکر میکند، که هر هفته با شاگردانش برای بازدید از کشتارگاه میآمد، اما ناگهان هرگز دیگر به آنجا بازنگشت... ا. شربیانی
مشاهده لینک اصلی
سرگیجهی آنها، منگی ِ ما
سرگیجه، روایتگر روزگار خاکستری پسریست بیهویت، در مکانی بینام و نشان. داستان بدون هیچ مقدمهای با توصیف مکان زندگی راوی آغاز میشود: از بوی گوگرد و تخممرغ گندیده و کوچههای خاکی و سگهای ولگرد میتوان فهمید که مکان جغرافیای داستان جاییست در حاشیهی یکی از شهرهای بزرگ. از نخستین اشارهای که راوی به خودش میکند میتوان وضعیت بغرنج زندگی او را حدس زد: ریشهی من اینجاست، تمام فلزات سنگین را مکیدهام، رگهایم پر از جیوه است و مغزم مملو از سرب. هنوز به یاد دارم چطور در بچگی جفتپا توی چالههای روغن میپریدم و وسط زبالههای بیمارستانی غلط میزدم. لقمههایی که مادربزرگ با گریس سیاه برای عصرانهام آماده میکرد و مربای لاستیکی سیاهی که مزهی مربای تلخ - کمی تلختر- میداد
راوی داستان که بعدها میفهمیم پسرک نوجوانی است و روزها را به کار در کشتارگاه میگذراند و شبها برای خواب به منزل مادربزرگ باز میگردد، کودکی سختی را پشت سر گذاشته و حالا هم شرایط زندگی خود را پذیرفته و این را در همان صفحات آغازین داستان صراحتا اعلام میکند: خیلی وقت است که دیگر به این چیزها توجهی نداریم. به هر حال مسئلهی عادت است، آدم به همه چیز عادت میکند. عجیب هم نیست، وقتی سایهی جبرِ فقر و محرومیت بر سر انسان سنگینی کند و اتفاقا قضا و قدر هم نام گرفته باشد، پذیرفتن هر شرایطی، امری عادی است. مشخص است که ادامهی داستان را باید از منظر شخصی دنبال کنیم که از تمام مواهب زندگی، حتی نفس کشیدن هم محروم است و با این وجود نسبت به اوضاع سخت زندگی خود خو گرفته است
اما زندگی راوی جنبههای تاریکتری هم دارد: کار کردن در کشتارگاهی مملو از رنگ و بوی تند خون، زیر دست کارفرمایی که @زر مفت@ نام گرفته و با شقاوت تمام با زیر دستانش رفتار میکند، همکارانی که در همان کشتارگاه کار میکنند، به جنون میرسند و مفت میمیرند: جریان عادی اینجا، فریادهایی است که در رودی از خون غرق میشود، تکان و لرزه، چشمهای برگشته، زبانهای آویزان، بهمنی از امعاء و احشاء، سرهایی که قل میخورند و ما با سر و صورت غرق خون و چکمههایی پر از عرق کار میکنیم. گویی زندگی این افراد، ناخواسته به اجبار با تیغ و خون ریختن و مرگ عجین شده است : نمیخواهم در مورد کاری که در این کابوسِ هر روز انجام میدهم، حرفی بزنم. نمیخواهم بر اساس آن مورد قضاوت قرار بگیرم. بهعلاوه، راستش را بگویم خودم هم درست نمیدانم. خیلی وقت است که آن را با چشمهای بسته انجام میدهم. راه انتخاب همیشه باز نیست
بدبختی راوی اما تمامی ندارد. او یک یار همیشگی دارد که لحظهای ترکش نمیکند: سرگیجه. قرار گرفتن در معرض انواع گازهای سمی و پسابها و وزوز ترانسفورماتورهای برق، افراد منطقه را به سرگیجهی مداومی مبتلا ساخته که گاهی توان هرگونه حرکتی را از آنها میگیرد، طوری که ساعتها سرگردان به دور خود میگردند و یا روی زمین مینشینند تا حملهی سرگیجه پایان پذیرد. عنوان کتاب هم برگرفته از همین موضوع است. اما به واقع اتمسفر داستان هم کم از عنوانش ندارد. با این اوصاف، چرا باید به خواندن سرنوشت آدمهایی بپردازیم که روزگارشان سرگیجهآور است و مملو از بوی گند، زباله و نکبت و سیاهی؟ پاسخ را میتوان در فصل پنجم کتاب یافت، هنگامی که پسرک خاطرهی یک روز تعطیل که بهمراه مادر بزرگش برای تفریح به تفرجگاهی رفته را بازگو میکند. تفرجگاه در واقع مخازن تصفیهی فاضلاب شهر است و زبالهدانیای که در کنارش واقع شده. کودکان در زباله ها مشغول بازی هستند و مگسها و پشهها بالای سرشان در حال پرواز، با این حال پسرک زبالهدانی را اقیانوس، زبالههایی که تا زانوانش بالا آمدهاند را آب و پشهها و مگسها را مرغ دریای تصور میکند. این صحنه به خودی خود بسیار تکاندهنده است، اما با کمی نکتهسنجی میتوان رابطهی علت و معلولی میان وضعیت این کودکان و جایگاهی که خودمان – مای مخاطب – در آن قرار داریم را درک کرد. این پساب و زبالهها، این روغن و آلودگی، این سموم و دودی که فضا را آغشته کرده و این مردمی که در گمنامی و مظلومیت در حاشیههای فراموششده جان میدهند آینهی تمامنمای تمدن انسان امروزی است. تمدنی که نه تنها کمر به نابودی محیط زیست بسته، بلکه فرزندان خود را هم در این غرقابههای آلوده قربانی ساخته است. سرگیجه در یک کلام زندگی مردمی را روایت می کند که در حاشیه جامعه و تمدن قرار گرفتهاند و از آن سهمی جز پس ماندههای ما ندارند. برای آنها میان کابوس و بیداری تفاوتی نیست: به محض اینکه وسط یک کابوس بیدار می شوی، باید به این فکر باشی که دوباره به آن برگردی. فرقی نمی کند آن حاشیه کجا باشد، می تواند همینجا باشد، کنار گوش ما، در کوره پزخانههای احمدآباد و شمس آباد. کودکان آنجا اگر سرنوشتی بدتر نداشته باشند، پایان بهتری نیز ندارند. اما حتی اگر متوجه مسئولیت خود در این بحران انسانی باشیم، باز هم سرگیجه کتاب خواندنیای است.
لحن صمیمانه و بیتکلف راوی و خیالپردازیهای معصومانه و دردناک او باعث میشود مخاطب از همان آغاز - حتی در غیاب همذاتپنداری - با او احساس نزدیکی کند و تصور میکنم بزرگترین نقطه قوت داستان هم همینجاست. دیگر نقطهی قوت داستان، طنز سیاه آن است. گروتسک متن بسیار خوب از آب درآمده و به راحتی خواننده را در میان انزجار و لذت، خنده و گریه معلق نگه می دارد و او را پای داستان زمین گیر کند، وگرنه کدام انسان غرق در روزمرگی و تجمل حاضر است یکی دو ساعتی را وقت صرف خواندن تیره روزی های غربت نشینان کند؟ مگر ما هر روزه از کنار دهها انسان اینچنینی با بیتفاوتی محض عبور نمی کنم؟ البته تعارف را بگذاریم کنار، واژه بیتفاوتی کمی بیانصافی است. بیتفاوتی ما مصداق تفاوت محض است
در پایان دوست داشتم نامی از راوی داستان ببرم و او را رسما به شما معرفی کنم، اما افسوس که راوی مانند اکثر کودکان غربتنشین نامی ندارد.
- اسمت چیه؟
- اسمم؟ اسمم... هی یارو! اسمم هی بچه ست!
نمایش
داشتم به این فکر می کردم اگه همه ی خاطراتی که از بچگی تا الان برامون می مونه تو کله مون مثل یک آهنگ می شد الان هر کدوممون آهنگ خودمون رو داشتیم
دیالوگ هیمن، از نمایش
نمایس سرگیجه با اقتباس از این رمان به کارگردانی پویا صادقی و ایمان صیاد برهانی در خرداد و تیر 95 به روی صحنه رفت. دراماتورژی، دکور و بازی بازیگران خوب بود، اما ریتم نمایش گاهی بیش از حد تند و دیالوگها و بازی بین جنب و جوش بازیگران گم می شد. فضای نمایش مانند کتاب سیاه و سرگیجه آور بود و مخاطب، اگر انتظار چیزی جز این را داشت با نارضایتی سالن را ترک می کرد
مشاهده لینک اصلی