‘How long does it take to forget the smell of someone who loved you? And when do you stop loving them?’
When Chloé’s husband leaves her and their children for another woman, she is devastated. Unexpectedly, it’s her usually distant father-in-law who comes to Chloé’s aid, both with practical help and his personal wisdom on life and love.
In this beautifully crafted novella, Anna Gavalda poignantly explores the fragility of human relationships.
خرید کتاب من او را دوست داشتم
جستجوی کتاب من او را دوست داشتم در گودریدز
معرفی کتاب من او را دوست داشتم از نگاه کاربران
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد . آن قدر که اشک ها خشک شوند ، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد . به چیز دیگری فکر کرد . باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد .
---------------------------------------------------------------------------------------------------
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟
---------------------------------------------------------------------------------------------------
زندگی حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است . از هر چیز دیگری قوی تر است . آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند . مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونه است . زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است .
---------------------------------------------------------------------------------------------------
نه، من پیر هستم، خود را پیر احساس میکنم، کاملا قر شده ام. احساس میکنم اعتمادم را به همه و چیز و همه کس از دست خواهم داد، از میان روزنه ای کوچک به زندگیم نگاه میکنم. در را نخواهم گشود. عقب بروید. اول پنجه های سفیدتان را نشان بدهید. نه نه. نفر بعدی. تکان نخورید!
---------------------------------------------------------------------------------------------------
فکر می کنم باید جوکاری بازی کنی، خیلی جالب تر است. به توپ ها ضربه می زنی، نمی دانی از کجا خواهند آمد، اما می دانی که به هر حال باز خواهند گشت، به خاطر ریسمانی که به آن ها وصل است و این حس تعلیق، دلپذیر است. می دانی، من اغلب این احساس را دارم که توپ جو کاری تو هستم...
----------------------------------------------------------------------------------------------------
عمه بزرگم، که روس بود اغلب به من می گفت: تو شبیه پدر من هستی، از غم غربت کوه ها رنج میبری، کوه هایی که هنوز نمیشناسی، کوه هایی که در زندگی باید به تنهایی از آنها بالا بروی. صبر کن خواهی دید!
----------------------------------------------------------------------------------------------------
دیگر یادم نمی آید. تصور می کنم چیز زیادی نمی گفتم. قول چندانی نمی دادم. وقتی از من سوال می پرسید فقط آن قدر درستکاری داشتم که چشم هایم را ببندم، و وقتی منتظر جواب بود، او را ببوسم. حدودا پنجاه سالم بود و احساس پیری میکردم. احساس میکردم به آخر خط رسیده ام. پایاینی آفتابی.. با خودم می گفتم: (( عجله نکن او خیلی جوان است، خودش می رود))
----------------------------------------------------------------------------------------------------
و آن جا بود که درهم شکستم . اصلا انتظارش را نداشتم مثل ابر بهار گریه کردم . من ... این بچه ، پسر من بود . من باید پلوورش را بر می داشتم و کلاهش را سرش می کردم . بله من باید این کارها را می کردم . می دانستم ماتیلد دروغ می گوید . کور که نبودم ! خوب می دانستم دروغ می گوید . چرا این طور دروغ می گفت ؟! چرا دروغ گفته بود ؟ آدم حق ندارد چنین دروغ هایی بگوید !... به هق هق افتاده بودم . دلم می خواست به او بگویم ...
صندلی اش را عقب کشید ، گفت : تنهایت می گذارم ، من گریه هایم را کرده ام . بسیار گریه کرده ام .
مشاهده لینک اصلی
بُنمایهی رمان (من او را دوست داشتم) و خود رمان حتی، چیزی نیست که بتوان از آن گذشت. البته روی سخنم با مخاطبینیست که دغدغهی زندگی ایشان چیزی فراتر از خوردن و خوابیدن و برنج و روغن مصرف کردن و به اینها اضافه کنید لنگ و پاچه و خورشت قورمهسبزی و شکم و زیر شکم است. یعنی به چیزی بیشتر از دغدغههای انسانهای معمولی فکر میکنند و فکر یا افکار خود را به فعل در میآورند
بعد از مدتها خواندن یک کتاب برای من سخت بود. هر صفحهاش و بسیاری از گفت و شنودهای عروس و پدر شوهر برایم تکرار خاطرههای پیشین و باز، یادآوری هر آنچه نمیخواهم بر سرم بیاید و هر آنچه تلخیهای زندگی میدانم بود. دربارهی این کتاب بسیار بسیار سخن دارم بنویسم، اما یاد جملهای از یکی از نامههای (عینالقضات همدانی) هستم که این چنین است:
در هر نبشته از این کلام، هزار هزار خروار درد است. بس که رنجورم و محرمی نیست
حال حکایت من نیز همینگونه است. و بهتر میدانم آنچه که میخواهم بنویسم را به مصداق @ بهتر آن باشد که سر دلبران، گفته آید در حدیث دیگران @ درآمیزم و شعری از (احمدرضا احمدی) در پایان بیاورم که هرگز دوست ندارم به هنگامی که باره انداختهام و به گذشتهام نگاه میکنم، آنچه در این شعر است، بر من رفته باشد
این که ما تا سپیده سخن از گلهای بنفشه بگوییم
شبهای رفته را به یاد بیآوریم
آرام و با پچ پچ برای یک دیگر از طعم کهن مرگ بگوییم
همهی هفته در خانه را ببندیم
برای یکدیگر اعتراف کنیم:
که در جوانی کسی را دوست داشتهایم
که کنون سوار بر درشکهای مندرس
در برف مانده است
نه
باید دیگر همین امروز
در چاه آب خیره شد
درشکهی مانده در برف را
باید فراموش کنیم
هفتهها راه است تا به درشکهی مانده در برف برسیم
ماهها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم
گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم
ما نخواهیم توانست با هم، ماندهی عمر را
در میان کشتزاران برویم
اما من تنها
گاهی چنان آغشته از روز میشوم
که تک و تنها
در میان کشتزاران میدوم
و در آستانهی زمستان
سخن از گرما میگویم
من چندان هم
برای نشستن در کنار گلهای بنفشه
بیگانه و پیر نیستم
هفتهها از آن روزی گذشته است
که درشکهی مندرس در برف مانده بود
مسافران
که از آن راه آمدهاند
میگویند
برف آب شده است
هفتهها است
در آن خانهای که صحبت از مرگ میگفتیم
آن خانه
در زیر آوار گلهای اقاقیا
گم شده است
مرا میبخشید
که باز هم
سخن از
گلهای بنفشه گفتم
گاهی تکرار روزهای
گذشته
برای من تسلی است
مرا میبخشید
مشاهده لینک اصلی
این کتاب یکی از آن لذت های کوچکی است که انتظار ندارید پیدا کنید! بله، این یک برو به کتابخانه بدون هیچ انتظاری در داخل و خارج، قانع نشده، کتاب است که به همراه ±'S. اما بهتر از همه این است که من یک نویسنده را کشف کرد، من فکر می کنم دید دست دادن نیست.
مشاهده لینک اصلی
برای همیشه از دست دادن فقط یک لحظه بیشتر، 21 فوریه 2006 @ So love is just bullshit @ thats it؟ این کار هرگز کار نمی کند @ @ البته این کار می کند. اما شما باید مبارزه کنید .. @ @ مبارزه چگونه؟ @ @ هر روز شما باید کمی مبارزه کنید. هر روز کمی با شجاعت خود بودن، تصمیم می گیرید که خوشحال باشید @ Pierre به Chole توضیح میدهد که باید کاری را انجام دهید تا عشق اتفاق بیفتد. آنا گاالدا در سن سی و شش سالگی و پس از ازدواج ناکام اولین رمانش را نوشته است. این یک داستان زیبا از جستجو برای شادی است. گاهی اوقات شجاعت جسمی برای آن که کمی عشق و حقیقت را پیدا کند، شاد می شود. او در یک مصاحبه گفت:Je laimai [کسی که دوستش داشتم] داستان درباره شجاعت بود که باید خوشحال بود. به نظر می رسد شخصیت هایی که شکننده، زخمی، وحشی هستند را دوست دارم. من فکر می کنم اکثر مردم مانند این هستند. آنهایی که از آن پنهان می کنند یا احمق هستند. من فکر می کنم حس حساس ما جوهر بودن انسان است. بین کسانی که هرگز شک و تردید خود را در این سیاره و کسانی که هر روز خودشان را میپرسند چرا آنها اینجا هستند و به چه معناست، البته متاسفانه متقاضیان را ترجیح میدهم. @ Chloe خراب است، شوهرش Adrien او و دو دخترش را ترک کرده است برای یک زن دیگر. او خوشحال نبود. او کم است پدرش، که او آن را «قدیمی مشتاق @» نامید، به کمک او می آید و اصرار دارد که او و دختران او را به خانه مادران خود ببرند. او چندین اکتشاف دارد. پیور مردی نیست که فکر می کند او است و شاید شاید فقط این تراژدی وحشتناک ممکن است یک پوشش نقره ای داشته باشد. او در طول روزی که پیر را مرد ناراضی می داند، یاد می گیرد که اجازه می دهد شادی او از طریق انگشتانش از بین برود. او این را اجازه داده است که اتفاق بیافتد، می فهمد چرا این اتفاق افتاده است و او توانایی حرکت را نداشت. پس از اینکه با فرزندان ازدواج کرد، پیرو عشق زندگی خود را از دست داد. او زندگی مخفی یک زن زنا را زندگی کرد و برای تغییر شرایط خود خیلی ضعیف بود. این او با چند بطری شراب خوب از طریق یک شب بررسی می کند که Chole در بدبختی او بود. @ رضایت او چند، چند خیلی کوچک به ذکر @، اما این مسیر زندگی خود را تغییر داده است. سالهایی که او در خوشبختی صرف کرد؛ که او سعی نکرد و تغییر کند بله، همه ما پشیمانیم، همه ما به دنبال این کرم گریخته ای به نام خوشبختی هستیم، و ما ممکن است آن را پیدا کنیم اما برای لحظه ای کوچک. آنا گاالدا به ما یادآوری می کند که زندگی خیلی کوتاه است، ما باید آنچه را که از ما دور است جستجو کنیم. و همانطور که اسکات پک به ما می گوید @ حقیقت این است که بهترین لحظات ما احتمالا رخ می دهد زمانی که ما احساس عمیقا ناراحت کننده، ناراضی و یا غیرفعال است. برای اینکه فقط در چنین لحظاتی با ناراحتی ما مواجه میشویم، احتمالا ما از گودال خارج میشویم و شروع به جستجو برای راههای مختلف یا پاسخهای درستتر میکنیم. @ کسی که دوستش دارد مانند بیشتر امور عاشقانه به پایان میرسد، برای همیشه تنها یک لحظه بیشتر - Gisele Dough @ به شدت توصیه می شود، prisrob 2-19-06
مشاهده لینک اصلی
¨ ¨ ¨ ¯ ¯. Ù Š Š Š Š Š ... ... ƒ ƒ ƒ ƒ ƒ ... ... Š ƒ ± ± ... ... ...
مشاهده لینک اصلی
شگفت انگیز، بازتاب خام و صادقانه در مورد روابط، تصمیم گیری و همه آنها. تنها کاری که کردی کوتاه بود
مشاهده لینک اصلی
اگر چه بهتر از @ A Better Life @، بیش از 3 ستاره ارزشش را ندارند. هنوز هیچ نظری ندارم که آنا گاالدا نویسنده ای است که سزاوار خواندن است.
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب من او را دوست داشتم
When Chloé’s husband leaves her and their children for another woman, she is devastated. Unexpectedly, it’s her usually distant father-in-law who comes to Chloé’s aid, both with practical help and his personal wisdom on life and love.
In this beautifully crafted novella, Anna Gavalda poignantly explores the fragility of human relationships.
خرید کتاب من او را دوست داشتم
جستجوی کتاب من او را دوست داشتم در گودریدز
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد . آن قدر که اشک ها خشک شوند ، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد . به چیز دیگری فکر کرد . باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد .
---------------------------------------------------------------------------------------------------
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟
---------------------------------------------------------------------------------------------------
زندگی حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است . از هر چیز دیگری قوی تر است . آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند . مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونه است . زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است .
---------------------------------------------------------------------------------------------------
نه، من پیر هستم، خود را پیر احساس میکنم، کاملا قر شده ام. احساس میکنم اعتمادم را به همه و چیز و همه کس از دست خواهم داد، از میان روزنه ای کوچک به زندگیم نگاه میکنم. در را نخواهم گشود. عقب بروید. اول پنجه های سفیدتان را نشان بدهید. نه نه. نفر بعدی. تکان نخورید!
---------------------------------------------------------------------------------------------------
فکر می کنم باید جوکاری بازی کنی، خیلی جالب تر است. به توپ ها ضربه می زنی، نمی دانی از کجا خواهند آمد، اما می دانی که به هر حال باز خواهند گشت، به خاطر ریسمانی که به آن ها وصل است و این حس تعلیق، دلپذیر است. می دانی، من اغلب این احساس را دارم که توپ جو کاری تو هستم...
----------------------------------------------------------------------------------------------------
عمه بزرگم، که روس بود اغلب به من می گفت: تو شبیه پدر من هستی، از غم غربت کوه ها رنج میبری، کوه هایی که هنوز نمیشناسی، کوه هایی که در زندگی باید به تنهایی از آنها بالا بروی. صبر کن خواهی دید!
----------------------------------------------------------------------------------------------------
دیگر یادم نمی آید. تصور می کنم چیز زیادی نمی گفتم. قول چندانی نمی دادم. وقتی از من سوال می پرسید فقط آن قدر درستکاری داشتم که چشم هایم را ببندم، و وقتی منتظر جواب بود، او را ببوسم. حدودا پنجاه سالم بود و احساس پیری میکردم. احساس میکردم به آخر خط رسیده ام. پایاینی آفتابی.. با خودم می گفتم: (( عجله نکن او خیلی جوان است، خودش می رود))
----------------------------------------------------------------------------------------------------
و آن جا بود که درهم شکستم . اصلا انتظارش را نداشتم مثل ابر بهار گریه کردم . من ... این بچه ، پسر من بود . من باید پلوورش را بر می داشتم و کلاهش را سرش می کردم . بله من باید این کارها را می کردم . می دانستم ماتیلد دروغ می گوید . کور که نبودم ! خوب می دانستم دروغ می گوید . چرا این طور دروغ می گفت ؟! چرا دروغ گفته بود ؟ آدم حق ندارد چنین دروغ هایی بگوید !... به هق هق افتاده بودم . دلم می خواست به او بگویم ...
صندلی اش را عقب کشید ، گفت : تنهایت می گذارم ، من گریه هایم را کرده ام . بسیار گریه کرده ام .
مشاهده لینک اصلی
بُنمایهی رمان (من او را دوست داشتم) و خود رمان حتی، چیزی نیست که بتوان از آن گذشت. البته روی سخنم با مخاطبینیست که دغدغهی زندگی ایشان چیزی فراتر از خوردن و خوابیدن و برنج و روغن مصرف کردن و به اینها اضافه کنید لنگ و پاچه و خورشت قورمهسبزی و شکم و زیر شکم است. یعنی به چیزی بیشتر از دغدغههای انسانهای معمولی فکر میکنند و فکر یا افکار خود را به فعل در میآورند
بعد از مدتها خواندن یک کتاب برای من سخت بود. هر صفحهاش و بسیاری از گفت و شنودهای عروس و پدر شوهر برایم تکرار خاطرههای پیشین و باز، یادآوری هر آنچه نمیخواهم بر سرم بیاید و هر آنچه تلخیهای زندگی میدانم بود. دربارهی این کتاب بسیار بسیار سخن دارم بنویسم، اما یاد جملهای از یکی از نامههای (عینالقضات همدانی) هستم که این چنین است:
در هر نبشته از این کلام، هزار هزار خروار درد است. بس که رنجورم و محرمی نیست
حال حکایت من نیز همینگونه است. و بهتر میدانم آنچه که میخواهم بنویسم را به مصداق @ بهتر آن باشد که سر دلبران، گفته آید در حدیث دیگران @ درآمیزم و شعری از (احمدرضا احمدی) در پایان بیاورم که هرگز دوست ندارم به هنگامی که باره انداختهام و به گذشتهام نگاه میکنم، آنچه در این شعر است، بر من رفته باشد
این که ما تا سپیده سخن از گلهای بنفشه بگوییم
شبهای رفته را به یاد بیآوریم
آرام و با پچ پچ برای یک دیگر از طعم کهن مرگ بگوییم
همهی هفته در خانه را ببندیم
برای یکدیگر اعتراف کنیم:
که در جوانی کسی را دوست داشتهایم
که کنون سوار بر درشکهای مندرس
در برف مانده است
نه
باید دیگر همین امروز
در چاه آب خیره شد
درشکهی مانده در برف را
باید فراموش کنیم
هفتهها راه است تا به درشکهی مانده در برف برسیم
ماهها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم
گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم
ما نخواهیم توانست با هم، ماندهی عمر را
در میان کشتزاران برویم
اما من تنها
گاهی چنان آغشته از روز میشوم
که تک و تنها
در میان کشتزاران میدوم
و در آستانهی زمستان
سخن از گرما میگویم
من چندان هم
برای نشستن در کنار گلهای بنفشه
بیگانه و پیر نیستم
هفتهها از آن روزی گذشته است
که درشکهی مندرس در برف مانده بود
مسافران
که از آن راه آمدهاند
میگویند
برف آب شده است
هفتهها است
در آن خانهای که صحبت از مرگ میگفتیم
آن خانه
در زیر آوار گلهای اقاقیا
گم شده است
مرا میبخشید
که باز هم
سخن از
گلهای بنفشه گفتم
گاهی تکرار روزهای
گذشته
برای من تسلی است
مرا میبخشید
مشاهده لینک اصلی
این کتاب یکی از آن لذت های کوچکی است که انتظار ندارید پیدا کنید! بله، این یک برو به کتابخانه بدون هیچ انتظاری در داخل و خارج، قانع نشده، کتاب است که به همراه ±'S. اما بهتر از همه این است که من یک نویسنده را کشف کرد، من فکر می کنم دید دست دادن نیست.
مشاهده لینک اصلی
برای همیشه از دست دادن فقط یک لحظه بیشتر، 21 فوریه 2006 @ So love is just bullshit @ thats it؟ این کار هرگز کار نمی کند @ @ البته این کار می کند. اما شما باید مبارزه کنید .. @ @ مبارزه چگونه؟ @ @ هر روز شما باید کمی مبارزه کنید. هر روز کمی با شجاعت خود بودن، تصمیم می گیرید که خوشحال باشید @ Pierre به Chole توضیح میدهد که باید کاری را انجام دهید تا عشق اتفاق بیفتد. آنا گاالدا در سن سی و شش سالگی و پس از ازدواج ناکام اولین رمانش را نوشته است. این یک داستان زیبا از جستجو برای شادی است. گاهی اوقات شجاعت جسمی برای آن که کمی عشق و حقیقت را پیدا کند، شاد می شود. او در یک مصاحبه گفت:Je laimai [کسی که دوستش داشتم] داستان درباره شجاعت بود که باید خوشحال بود. به نظر می رسد شخصیت هایی که شکننده، زخمی، وحشی هستند را دوست دارم. من فکر می کنم اکثر مردم مانند این هستند. آنهایی که از آن پنهان می کنند یا احمق هستند. من فکر می کنم حس حساس ما جوهر بودن انسان است. بین کسانی که هرگز شک و تردید خود را در این سیاره و کسانی که هر روز خودشان را میپرسند چرا آنها اینجا هستند و به چه معناست، البته متاسفانه متقاضیان را ترجیح میدهم. @ Chloe خراب است، شوهرش Adrien او و دو دخترش را ترک کرده است برای یک زن دیگر. او خوشحال نبود. او کم است پدرش، که او آن را «قدیمی مشتاق @» نامید، به کمک او می آید و اصرار دارد که او و دختران او را به خانه مادران خود ببرند. او چندین اکتشاف دارد. پیور مردی نیست که فکر می کند او است و شاید شاید فقط این تراژدی وحشتناک ممکن است یک پوشش نقره ای داشته باشد. او در طول روزی که پیر را مرد ناراضی می داند، یاد می گیرد که اجازه می دهد شادی او از طریق انگشتانش از بین برود. او این را اجازه داده است که اتفاق بیافتد، می فهمد چرا این اتفاق افتاده است و او توانایی حرکت را نداشت. پس از اینکه با فرزندان ازدواج کرد، پیرو عشق زندگی خود را از دست داد. او زندگی مخفی یک زن زنا را زندگی کرد و برای تغییر شرایط خود خیلی ضعیف بود. این او با چند بطری شراب خوب از طریق یک شب بررسی می کند که Chole در بدبختی او بود. @ رضایت او چند، چند خیلی کوچک به ذکر @، اما این مسیر زندگی خود را تغییر داده است. سالهایی که او در خوشبختی صرف کرد؛ که او سعی نکرد و تغییر کند بله، همه ما پشیمانیم، همه ما به دنبال این کرم گریخته ای به نام خوشبختی هستیم، و ما ممکن است آن را پیدا کنیم اما برای لحظه ای کوچک. آنا گاالدا به ما یادآوری می کند که زندگی خیلی کوتاه است، ما باید آنچه را که از ما دور است جستجو کنیم. و همانطور که اسکات پک به ما می گوید @ حقیقت این است که بهترین لحظات ما احتمالا رخ می دهد زمانی که ما احساس عمیقا ناراحت کننده، ناراضی و یا غیرفعال است. برای اینکه فقط در چنین لحظاتی با ناراحتی ما مواجه میشویم، احتمالا ما از گودال خارج میشویم و شروع به جستجو برای راههای مختلف یا پاسخهای درستتر میکنیم. @ کسی که دوستش دارد مانند بیشتر امور عاشقانه به پایان میرسد، برای همیشه تنها یک لحظه بیشتر - Gisele Dough @ به شدت توصیه می شود، prisrob 2-19-06
مشاهده لینک اصلی
¨ ¨ ¨ ¯ ¯. Ù Š Š Š Š Š ... ... ƒ ƒ ƒ ƒ ƒ ... ... Š ƒ ± ± ... ... ...
مشاهده لینک اصلی
شگفت انگیز، بازتاب خام و صادقانه در مورد روابط، تصمیم گیری و همه آنها. تنها کاری که کردی کوتاه بود
مشاهده لینک اصلی
اگر چه بهتر از @ A Better Life @، بیش از 3 ستاره ارزشش را ندارند. هنوز هیچ نظری ندارم که آنا گاالدا نویسنده ای است که سزاوار خواندن است.
مشاهده لینک اصلی