اولین چیزی که یادم میآید، مخفی بودن زیر چیزیست. زیر یک میز. من پایهی میز را میدیدم. پای آدمها را، و بخشی از رومیزی را که آویزان بود. آن زیر تاریک بود و من آن زیر بودن را دوست داشتم. به گمانم در آلمان بودیم. و من یک یا دو سال بیشتر نداشتم. سال ۱۹۲۲. من زیر میز حس خوبی داشتم. و ظاهرا هیچکس از بودن من در آنجا خبر نداشت
خرید کتاب ساندویچ ژامبون
جستجوی کتاب ساندویچ ژامبون در گودریدز
معرفی کتاب ساندویچ ژامبون از نگاه کاربران
عجیب نیست که آدم از شرح فلاکتهای کسی لذت ببرد؟ شاید نه. اگر این شرح را چارلز بوکوفسکی نوشته باشد. و در خوانش شرح بدبختیهای هنری چیناکسی حتا آدم خندهاش میگیرد، میخندد. البته اگر همه این اتفاقات در دنیای واقعیِ بوکوفسکی اتفاق افتاده باشند، چیزی شبیه کابوس است اما خواندن بیخیالی شخصیتی که خلق کرده، دیالوگهای بامزهاش و فضایی که در کل رمان ایجاد میکند به یک جور طنز سیاه شبیه میشود. هنری چیناسکی مرام و مسلک خودش را دارد، هیچکس جذبش نمیشود و در مقابل هیچچیزی در دنیا برایش جذاب نیست. همیشه در فکر انتقام گرفتن است، از دنیا، از آدمهای پولدار، از زندگی فقیرانهاش ولی هیچوقت جا نمیزند، هیچوقت واقعا جا نمیزند.
برای من این کتاب جز بهترینهای بوکوفسکی است.
مشاهده لینک اصلی
@بیشتر آدمها در بیستوپنج سالگی تمام میشوند. و بعد تبدیل میشوند به ملتی بیشعور که رانندگی میکند، غذا میخورد، بچهدار میشود و هرکاری را به بدترین شکلاش انجام میدهد، مانند رای دادن به کاندیدای ریاست جمهوریای که آنها را یاد خودشان میاندازد. من دلبستگی نداشتم. به هیچچیز دلبستگی نداشتم. حتی نمیدانستم چطور باید فرار کنم. بقیه دستکم حساب کار دستشان آمده بود که چطور زندگی کنند. آنها ظاهراً چیزی را فهمیده بودند که من نفهمیده بودم. شاید چیزی در من کم بود.@
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب ساندویچ ژامبون
خرید کتاب ساندویچ ژامبون
جستجوی کتاب ساندویچ ژامبون در گودریدز
برای من این کتاب جز بهترینهای بوکوفسکی است.
مشاهده لینک اصلی
@بیشتر آدمها در بیستوپنج سالگی تمام میشوند. و بعد تبدیل میشوند به ملتی بیشعور که رانندگی میکند، غذا میخورد، بچهدار میشود و هرکاری را به بدترین شکلاش انجام میدهد، مانند رای دادن به کاندیدای ریاست جمهوریای که آنها را یاد خودشان میاندازد. من دلبستگی نداشتم. به هیچچیز دلبستگی نداشتم. حتی نمیدانستم چطور باید فرار کنم. بقیه دستکم حساب کار دستشان آمده بود که چطور زندگی کنند. آنها ظاهراً چیزی را فهمیده بودند که من نفهمیده بودم. شاید چیزی در من کم بود.@
مشاهده لینک اصلی