همانطور كه پياده به آن سمت خيابان كه ايستگاه اتوبوس در آنجا بود میرفتم، آخرين تصويری كه از بيرجو در خانه ديدم را به ياد آوردم، كه در اتاق تاريك و ساكتش با دهانی باز بر روی تختش خوابيده بود و خرخر میكرد. ياد مادرم افتادم چون صبح او را ديدم كه ملحفهها و روبالشیهای كثيف شب قبل بيرجو را به زور در ماشين لباسشويیمان میچپاند. نه تنها زندگیام از برادرم بهتر بود، بلكه انگار از مادرم هم خوششانستر بودم. دلم میخواست جيغ بزنم تا از دردهايم خالی شوم. شايد بخشی از وجودم از اينكه وضعيتم بهتر از بيرجو است خوشحال باشد، اما هرگز نمیخواستم روزی را ببينم كه در آن از مادرم هم خوششانستر هستم. اينكه بخت و اقبال بهتری از مادرم داشته باشم برايم حكم متفاوت بودن از او را داشت، انگار كه از او دور افتاده باشم، انگار اين شانس و اقبال مرا از او و زندگیاش جدا میكرد؛
خرید کتاب زندگی خانوادگی
جستجوی کتاب زندگی خانوادگی در گودریدز
معرفی کتاب زندگی خانوادگی از نگاه کاربران
کتاب های مرتبط با - کتاب زندگی خانوادگی
خرید کتاب زندگی خانوادگی
جستجوی کتاب زندگی خانوادگی در گودریدز