زنی پیر، مردی جوان و زنی جوان. در خانهای که همه چیز در آن بوی گذشته میدهد و گویی تنها نیرویی که آن را بر پا نگه داشته یادها و نفسها و عطرهای گذشته است. اما در این میان چیزی ناشناختنی، جادویی شگفت در کار است تا از گذشته بگذرد و به اکنون و آینده، به جاودانگی، برسد:
جاودانگی عشق، جاودانگی جوانی.
آئورا، نام دیگر تمناست
خرید کتاب آئورا
جستجوی کتاب آئورا در گودریدز
معرفی کتاب آئورا از نگاه کاربران
تاریخدانی جوان، در پی آگهیای در روزنامه، به خانهای مرموز راه مییابد که در آن، پیرزنی تکیده و چروکخورده و دختری جوان و اغواگر باهم زندگی میکنند. کاری که از او خواسته میشود، این است که از دلِ نوشتههای شوهرِ درگذشتهی پیرزن، کتاب خاطراتی مستند و براساس واقعههای تاریخی تدوین کند. از پیرزن سنوسالی گذشته و بیمِ آن دارد که فرصت ساماندادن به این کار برایش نماند. ازاینرو، از مرد میخواهد چند وقتی با آنها زندگی کند و پیوسته به این کار بپردازد. فضای خانه بهسبب کهنگی و خاکخوردگیاش و نیز بهواسطهی اینکه ساختمانهای مرتفعِ تازهساز بر آن سایه انداختهاند، در تمام روز تاریک و سیاه است. همچنین این خانه پر از موشهایی است که جابهجا آن را جویدهاند. توصیفهای دقیق راوی و کابوسهایی که مرد در این خانه میبیند، با فضای پرراز و هراسانگیزِ خانه سخت دمساز است و بررویهم، حالهوایی سیاه و یأسزده میآفریند. مرد در طول اقامت چندروزهاش دلباختهی دختر هوسانگیز و دلربا میشود و با او درمیآمیزد. دختر نیز گنجشکوار و بیاعتراض، خود را تسلیم او میکند. بخش بزرگی از داستان، روایت این عشقبازی پرشور و بیمآلود است. دستآخر، مرد پس از اینکه ناباورانه ردونشانی از خود لابهلای سندهای تاریخی موجود در آن خانه مییابد، بهسراغ دختر میرود و در آخرین عشقبازی و بوسهستانی، درمییابد که دختری در آن خانه وجود نداشته و تمام مدت با همان پیرزن فرتوت عشق میباخته است؛ چیزی که مدام در کابوسهایش، بهشکلی ملموس و تجسمیافته، با آن دستبهگریبان بوده است. با وجود این آگاهییافتنِ دردناک و ناخوشآیند، خاطرهی عشقبازیهای خیالین با آن دختر چشمسبزِ خواستنی، آنچنان در درون این مرد هیاهو بهپا کرده که این یکیشدنِ واقعیت و وهم را با آغوش باز میپذیرد و از دلسپردگیاش دست برنمیدارد. صحنهی پایانی داستان، بر تختی آکندهازنور میگذرد که بر آن، مرد جوان نخست در کنارِ دخترک دراز کشیده و کمی بعد، خود را در آغوشِ پیرزنِ چروکیده مییابد. توصیف این استحاله، سخت پرشور و گیرا است:
«لبانت را به سری که کنار سر تو است، نزدیک میکنی. گیسوی سیاه و بلند آئورا را نوازش میکنی. شانههای آن زنِ ترد و شکننده را میفشاری و جیغهای شِکْوهآمیزش را ناشنیده میگیری. جامهی تافته را به کناری میافکنی. در برش میگیری و او را کوچک، بیپناه و عریان، در آغوش خود مییابی. بیاعتنا به مقاومت آمیختهبهناله و اعتراضهای بیرمقش، چهرهاش را میبوسی؛ بیآنکه فکر کنی، بیآنکه تشخیص بدهی؛ و دست بر سینهی پژمردهاش میسایی که شعاعی از مهتاب، پرتوی در اتاق میافکند و تو را شگفتزده میکند: نوری تابیده از رخنهای در دیوار که موشها با جویدن گشودهاند؛ چشمی که پرتوی از مهتابِ نقرهگون را به درون میآرد. نور بر چهرهی فرسودهی آئورا میافتد؛ چهرهای چندان شکننده که اوراقِ آن خاطرات، و چندان پوشیدهازچینوچروک که آن عکسها. دیگر آن لبانِ بیگوشت، آن لثههای بیدندان را نمیبوسی. پرتو مهتاب، پیکرِ خانمِ پیر، خانم کونسوئلو، را آشکار میکند؛ وارفته، فرسوده، نحیف، قدیمی، لرزان از تماسِ دستِ تو. دوستش داری. تو نیز بازگشتهای. چهرهات را، چشمانِ بازت را در گیسوی نقرهگون کونسوئلو فرومیکنی و دیگربار در آغوشش خواهی گرفت؛ آنگاه که ابرها ماه را بپوشانند؛ آنگاه که هر دو دیگربار پنهان شوید؛ آنگاه که خاطرهی جوانی، جوانیِ تجسمیافتهازنو، بر تاریکی چیره شود.» (۵۶تا۵۷)
و پیرزن آخرین جملهی داستان را بر زبان میآورد:
«او برمیگردد فلیپه. ما باهم او را برمیگردانیم. بگذار من نیرویم را بهدست بیارم. او را برمیگردانم...» (۵۷)
درواقع، سرتاسر این داستان رازآلود و پرشور، حکایت حسرتی است که گذران عمر بر دل آدمی مینشاند؛ حکایت بازگذشتناپذیری تابوتوانِ جوانی و دردناکی این اندوه.
داستان از زاویهی دیدی کممانند روایت میشود: دومشخص. کمتر داستانی از این زاویه روایت شده است. خواندن چنین داستانی تجربهای خاص را رقم میزند. نویسنده با بهرهگیری از این شیوه، رویدادهای آن را بهشکلی عمومیت میبخشد که خواننده میتواند بهخوبی خود را در آن بیابد. اینکه تمام جملههای داستان حاویِ خطاب به مخاطبی است ناشناخته، بهزیبایی بیانگر این خصیصهی هنرمندانه است.
ترجمهی عبدالله کوثری از این اثر بهراستی شاهکاری بیمانند است. نثر ادیبانه و اندکی کهنهگرایانهی ترجمه، بهغایت با حالوهوای داستان و شخصیتها و اسطورهوارگی مایههای داستان سازگار است.
به پایان کتاب، دو بخش پیوست شده است:
۱. چگونه آئورا را نوشتم؛
۲. گاهشمار زندگی فوئنتس.
فوئنتس در پیوست نخستِ این کتاب به چگونگی نوشتهشدن این داستان و شکلگیری آن در ذهنش پرداخته است. در این میان، از شخصیتها و آثاری گونهگون سخن به میان میآورد که همه در پروردهشدن این اثر در ذهن او و سامانبخشیدن به چارچوب آن دست داشتهاند. بهنظر من، ترجمهی بخش «چگونه آئورا را نوشتم» روان و سلیس نیست و ویژگیهای ادیبانهای دارد که متن را ثقیل و دشوار کرده است. جملهها بعضاً دشوار و تودرتو است و مکثوُوقفههایی ناهموار در آن یافت میشود. کهنهگرایی برخی واژهها هم بر این سختخوانی افزوده است. رویهمرفته، بهواسطهی زبان نامطلوبی که در ترجمهی این بخش انتخاب شده، تصور میکنم چندان مطلبی دستگیرِ خواننده نمیشود.
مشاهده لینک اصلی
آئورا رو با پیشنهاد یک دوست خوندم و باید بگم کتاب جالبی بود , خصوصا حالت تجسم بخشیش و تصور خانه ای که جریان داستان , در اون اتفاق میفته و به عنوان یک خواننده مشغول تجسم و تصویر پردازیش در ذهنم بودم ....
شخصیت آئورا در این داستان اصلا وجود خارجی نداره بلکه یک انعکاس از خانم پیر داستان هست , یک شبح , یک سایه , مثل یک روح که در دو بدن به طور همزمان وجود داره ولی متعلق به یک جسم هست و این باعث پیچیدگی و شک خواننده میشه و ممکنه پیش خودش فکر کند که شاید آئورا یک همزاد باشد , شاید تصویری در یک آینه از پیرزن , منتها جوان و زیبایش هست... داستان یک گیجی خاص ایجاد میکند مثل گیجی فلیپه که متوجه میشود چقدر شبیه تصویر سرهنگ, همسر مرحومِ پیرزن هست و آئورا هم برایش مثل یک وهم شده , وهمی که معلوم نیست وهم فلیپه هست و یا وهم پیرزن , هرچه که هست داستان یک سوال بزرگ رو به خواننده هدیه میکند و فکرجوری درگیرش میشود که با اتمام کتاب بازهم به این فکر میکنم , چه شد ؟ دقیقا آئورا که بود ؟ چرا فلیپه شبیه سرهنگ بود؟ پیرزن چگونه توانسته بود با یک تصویر زنی جوان از درون خودش فلیپه را جوری عاشق کند و از او قول بگیرد که حتی اگر زیبا هم نبود و پیر هم شد باز او عاشقش باشد ؟
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب آئورا
جاودانگی عشق، جاودانگی جوانی.
آئورا، نام دیگر تمناست
خرید کتاب آئورا
جستجوی کتاب آئورا در گودریدز
«لبانت را به سری که کنار سر تو است، نزدیک میکنی. گیسوی سیاه و بلند آئورا را نوازش میکنی. شانههای آن زنِ ترد و شکننده را میفشاری و جیغهای شِکْوهآمیزش را ناشنیده میگیری. جامهی تافته را به کناری میافکنی. در برش میگیری و او را کوچک، بیپناه و عریان، در آغوش خود مییابی. بیاعتنا به مقاومت آمیختهبهناله و اعتراضهای بیرمقش، چهرهاش را میبوسی؛ بیآنکه فکر کنی، بیآنکه تشخیص بدهی؛ و دست بر سینهی پژمردهاش میسایی که شعاعی از مهتاب، پرتوی در اتاق میافکند و تو را شگفتزده میکند: نوری تابیده از رخنهای در دیوار که موشها با جویدن گشودهاند؛ چشمی که پرتوی از مهتابِ نقرهگون را به درون میآرد. نور بر چهرهی فرسودهی آئورا میافتد؛ چهرهای چندان شکننده که اوراقِ آن خاطرات، و چندان پوشیدهازچینوچروک که آن عکسها. دیگر آن لبانِ بیگوشت، آن لثههای بیدندان را نمیبوسی. پرتو مهتاب، پیکرِ خانمِ پیر، خانم کونسوئلو، را آشکار میکند؛ وارفته، فرسوده، نحیف، قدیمی، لرزان از تماسِ دستِ تو. دوستش داری. تو نیز بازگشتهای. چهرهات را، چشمانِ بازت را در گیسوی نقرهگون کونسوئلو فرومیکنی و دیگربار در آغوشش خواهی گرفت؛ آنگاه که ابرها ماه را بپوشانند؛ آنگاه که هر دو دیگربار پنهان شوید؛ آنگاه که خاطرهی جوانی، جوانیِ تجسمیافتهازنو، بر تاریکی چیره شود.» (۵۶تا۵۷)
و پیرزن آخرین جملهی داستان را بر زبان میآورد:
«او برمیگردد فلیپه. ما باهم او را برمیگردانیم. بگذار من نیرویم را بهدست بیارم. او را برمیگردانم...» (۵۷)
درواقع، سرتاسر این داستان رازآلود و پرشور، حکایت حسرتی است که گذران عمر بر دل آدمی مینشاند؛ حکایت بازگذشتناپذیری تابوتوانِ جوانی و دردناکی این اندوه.
داستان از زاویهی دیدی کممانند روایت میشود: دومشخص. کمتر داستانی از این زاویه روایت شده است. خواندن چنین داستانی تجربهای خاص را رقم میزند. نویسنده با بهرهگیری از این شیوه، رویدادهای آن را بهشکلی عمومیت میبخشد که خواننده میتواند بهخوبی خود را در آن بیابد. اینکه تمام جملههای داستان حاویِ خطاب به مخاطبی است ناشناخته، بهزیبایی بیانگر این خصیصهی هنرمندانه است.
ترجمهی عبدالله کوثری از این اثر بهراستی شاهکاری بیمانند است. نثر ادیبانه و اندکی کهنهگرایانهی ترجمه، بهغایت با حالوهوای داستان و شخصیتها و اسطورهوارگی مایههای داستان سازگار است.
به پایان کتاب، دو بخش پیوست شده است:
۱. چگونه آئورا را نوشتم؛
۲. گاهشمار زندگی فوئنتس.
فوئنتس در پیوست نخستِ این کتاب به چگونگی نوشتهشدن این داستان و شکلگیری آن در ذهنش پرداخته است. در این میان، از شخصیتها و آثاری گونهگون سخن به میان میآورد که همه در پروردهشدن این اثر در ذهن او و سامانبخشیدن به چارچوب آن دست داشتهاند. بهنظر من، ترجمهی بخش «چگونه آئورا را نوشتم» روان و سلیس نیست و ویژگیهای ادیبانهای دارد که متن را ثقیل و دشوار کرده است. جملهها بعضاً دشوار و تودرتو است و مکثوُوقفههایی ناهموار در آن یافت میشود. کهنهگرایی برخی واژهها هم بر این سختخوانی افزوده است. رویهمرفته، بهواسطهی زبان نامطلوبی که در ترجمهی این بخش انتخاب شده، تصور میکنم چندان مطلبی دستگیرِ خواننده نمیشود.
مشاهده لینک اصلی
آئورا رو با پیشنهاد یک دوست خوندم و باید بگم کتاب جالبی بود , خصوصا حالت تجسم بخشیش و تصور خانه ای که جریان داستان , در اون اتفاق میفته و به عنوان یک خواننده مشغول تجسم و تصویر پردازیش در ذهنم بودم ....
شخصیت آئورا در این داستان اصلا وجود خارجی نداره بلکه یک انعکاس از خانم پیر داستان هست , یک شبح , یک سایه , مثل یک روح که در دو بدن به طور همزمان وجود داره ولی متعلق به یک جسم هست و این باعث پیچیدگی و شک خواننده میشه و ممکنه پیش خودش فکر کند که شاید آئورا یک همزاد باشد , شاید تصویری در یک آینه از پیرزن , منتها جوان و زیبایش هست... داستان یک گیجی خاص ایجاد میکند مثل گیجی فلیپه که متوجه میشود چقدر شبیه تصویر سرهنگ, همسر مرحومِ پیرزن هست و آئورا هم برایش مثل یک وهم شده , وهمی که معلوم نیست وهم فلیپه هست و یا وهم پیرزن , هرچه که هست داستان یک سوال بزرگ رو به خواننده هدیه میکند و فکرجوری درگیرش میشود که با اتمام کتاب بازهم به این فکر میکنم , چه شد ؟ دقیقا آئورا که بود ؟ چرا فلیپه شبیه سرهنگ بود؟ پیرزن چگونه توانسته بود با یک تصویر زنی جوان از درون خودش فلیپه را جوری عاشق کند و از او قول بگیرد که حتی اگر زیبا هم نبود و پیر هم شد باز او عاشقش باشد ؟
مشاهده لینک اصلی